پسره تعریف میکرد:
تو حیات دانشگاه یه نفر یقه پیـرهنمو گرفت، فهمیده بود از خواهرش خوشم میاد.
بچهها دور ما حلقه زده بودند و فریاد میکشیدن....... قــورتــش بـده....چون هیکلم بزرگ بود.
اون هی مشت میزد و من فقط دفاع میکردم...باز اون مشت میزد و من فقط و فقط دفاع میکردم.
بالاخره یه خراش کوچیکی رو صورتم افتاد.
فرداش خواهرش به من گفت حداقل تو هم یه مشت میزدی؟!!!
روم نشد بهش بگم....آخـــ ــــ ـه چشـمــــ ـــ ـاش شبیــــ ـه تــو بــــ ـود...
.: Weblog Themes By Pichak :.